Emblem
EYEWITNESS TO THR HISTORY
Column
 
   
ShahFarah
  Mehr Abad Journey  
 

چرا«شاه رفت»؟

به روايت دکتر اصلان افشار در کتاب خاطرات شان
Afshar
سفر به آمريكا: دام و يك فريب بزرگ!

در 26 دی ماه 1357، (16 ژانويه 1979) درنهایت شگفتی وناباوری روزنامه هابا بزرگترین تیترتاریخ مطبوعات ایران،خبردادندکه «شاه رفت!».

بسیاری ازپژوهشگران، رفتن شاه ازایران را عامل اصلی تشویق شورشيان هوادارخمینی وتسریع پايان دوران شاه وروی کارآمدن آیت الله خمینی می دانند. بهرحال، علل وعوامل شورش 1357،بخش دردناکی از تاريخ ايران است که باوجودافشای اسنادوانتشارکتاب های فراوان، هنوزدر هاله ای ازابهام قراردارد، دراین میان، انتشار «خاطرات دکتر امیراصلان افشار»، آخرین رئیس تشریفات دربار شاهنشاهی ومحرم و همراز وهمراه محمدرضاشاه پهلوی درآخرین دقایق زندگی شاه، پرتو تازه ای به علل وعوامل رفتن شاه ازایران افکنده است که می تواندفصل تازه ای درمطالعات مربوط به شورش 57 بیاندازد.

******
ShahStatu

من عكسي در آلبوم شما ديدم كه بر روي جلد كتاب هم چاپ خواهد شد، عكسي از شاه كه شما هم پشت سر اعليحضرت ديده مي‌شويد در مقابل مجسمهء بزرگي از رضاشاه.اين عكس، خيلي گويا و پرمعناست! گوئي كه شاه از رضا شاه مي‌پرسد: چه شد كه چنين شد؟ اين عكس در چه شرايطي گرفته شده؟ كجا بود؟ تاريخ آن كي بود؟

ـ به نظرم 22 دی ماه 1357 بود. در آن روز، آخرين سفيری كه استوارنامه‌اش را حضور اعليحضرت تقديم كرد، سفير كشور سودان بود كه به همراهی اعضای وزارت خارجه به تشريفات آمده بود و طبق معمول مراحل تشريفاتی، استوارنامه‌اش را تقديم اعليحضرت كرد. ايشان آمدند و شرفياب شدند و استوارنامه‌شان را دادند و بعد هم كمی با اعليحضرت صحبت كردند و رفتند. اعليحضرت هميشه در چنين مواقعی لباس رسمی می‌پوشيدند. سالن بزرگی است در كاخ صاحبقرانيه كه از در وارد می‌شوند و در اطاق رئيس تشريفات منتظر می‌شوند و بعد از آنجا شرفياب می‌شوند و بعد از تقديم استوارنامه، می‌روند. اعليحضرت آن روز به اطاق مجاور رفتند و لباس‌شان را عوض كردند. لباس تيره‌ای را كه صبح پوشيده بودند را دوباره به تن كردند. بعد كه اعليحضرت آمدند، با هم وارد اطاقی شديم كه در وسط آن، مجسّمهء رضاشاه را گذاشته بودند.

ـ اين مجسّمه چرا در وسط اطاق گذاشته شده بود؟

ـ اين مجسّمه را يك زن و شوهر مجسّمه‌ساز معروف بلغاری ساخته بودند و چند روز قبل، آن را به دربار آورده بودند تا اعليحضرت بيايند و اين مجسّمه را بپسندند.

خودِ مجسّمه‌سازها هم آنروز آمده بودند و حاضر بودند و برنامه اين بود كه اعليحضرت اين مجسّمه را ببينند چون ديگر وقتی برای اعليحضرت باقی نمانده بود، از آنجا كه رد می‌شديم، عكّاس‌هائی كه از مراسم تسليم استوارنامهءسفير سودان گزارش تهيـّه می‌كردند دنبال اعليحضرت آمدند. داخل آن سالن، اعليحضرت جلوی اين مجسمه ايستادند و آنرا تماشا كردند و پسنديدند كه روزنامه‌نويس‌های حاضر از اين جريان عكس برداشتند. اعليحضرت جلوی مجسمه پدرشان ايستاده بودند و من در لحظهء تماشای مجسّمه، در صورت اعليحضرت ناراحتی عميقی می‌ديدم. به هر حال،عكس اينطوری برداشته شد. آن مجسّمه چه سرنوشتی پيدا كرد؟ و چه شد؟ خبری ندارم. چهرهء غمگين شاه نشان می‌داد كه ايشان در آن شرايط دشوار، با پدرشان درد دل می‌كنند.

چند روز قبل از عزيمت اعليحضرت از ايران، من پيامی تهيـّه كرده و به ايشان نشان دادم و پيشنهاد كردم كه بهتر است اعليحضرت چنين مطالبی را بيان بفرمايند و به كارهای فوق‌العاده‌ای كه در كشور صورت گرفته اشاره كنند تا مردم، بيشتر در جريان باشند. اعليحضرت فرمودند: «اين گفته‌ها مربوط به كسي است كه بخواهد برای هميشه از كشور برود و با ملّت خود خداحافظي كند در حالی كه ما به زودی برمی‌گرديم. مگر هر بار كه براي استراحت يا مذاكره به خارج می‌رفتيم برای ملّت پيام می‌فرستاديم؟!»

اين نكته را هم بايد اضافه كنم: چند روز قبل از سفر اعليحضرت به خارج، «جرج براوون» (وزير خارجهء سابق انگلستان) همراه «سر داود اليانس» (ايرانی مقيم انگلستان كه به سلطان نساجی اروپا شهرت دارد) به تهران آمده و به ديدار اعليحضرت رفت. روز بعد به من تلفن كرد و گفت قصد ديدار مرا دارد. از اعليحضرت اجازه خواستم فرمودند برويد ببينيد چه می‌گويد:به ديدار او در هتل هيلتون رفتم. «جرج براوون» گفت: به اعليحضرت پيشنهاد كردم حال كه برای مدِت دو يا سه ماه به خارج از كشور می‌رويد ما و شما كه به اصلان افشار اعتماد داريم او تنها رابط شما با بختيار باشد كه دستورات شما را به تهران بياورد و پاسخ لازم را بگيرد. اعليحضرت نيز اين پيشنهاد را قبول فرمودند. ملاحظه می‌كنيد كه در اينجا هم وزير خارجهء سابق انگليس می‌گويد: «حالا كه اعليحضرت برای 2-3 ماه به خارج از كشور می‌روند» كه منظور همان 2-3 ماه مورد نظر اعليحضرت است.

ـ آخرين كسانی كه قبل از ترك ايران، شاه را ديدند، چه كساني بودند؟

ـ آخرين كسانی كه برای آخرين بار شاه را ديدند، آقای باهری بود كه ساعت يازده صبح می‌خواست شرفياب شود و پرسيد:اعليحضرت كی مي‌روند؟ما به هيچكس نگفته بوديم كه اعليحضرت اصلاً خيال ترك ايران را دارند. ولی وقتی پرسيد، گفتيم اعليحضرت تا دو سه ساعت ديگر خواهند رفت… خيلی ناراحت شد ولی بخاطر ندارم كه آيا شرفياب شد يا نه. آن روز آقاي صانعي آجودان كشيك بودند…

ـ آقاي منوچهر صانعي؟

ـ بله! خيلي به دربار نزديك بودند و ملكهء مادر برای اين مرد، خيلي احترام قائل بودند. مردِ وارد و بافرهنگی بودند،استاد درجهء يك،پيانيست درجهء يك، موسيقی‌شناس درجهء يك.ملكهءمادر، خيلي خانم مهربان و ساده‌اي بودند و از منوچهر صانعي دعوت مي‌كردند كه براي‌شان صحبت كند. ملكهء مادر خيلي منوچهر صانعي را دوست داشتند بخاطر اينكه خوش صحبت بود، منوچهر صانعي تاريخ مي‌دانست و تمام سلسلهء قاجار را مي‌شناخت. او متخّصص و كارشناس ممتاز هنر بود. پدرش، معمارباشي بود و ساختمان‌هاي مدرسهء نظام را تماماً اين معمارباشي ساخته بود و رضاشاه خيلي به او عقيده داشت. پدر همين آقاي صانعي در ساختمان كاخ سعدآباد هم كمك كرد. خيلي هم مرد خوش تيپي بود. ايشان خانم خيلي برازنده‌اي داشتند به نام فيروزة سالار كلانتري كه اهل كرمان بودند و فوق‌العاده با هوش و با استعداد بودند. آنها در نيس زندگي مي‌كردند. بعد، يكي از آشنايانش به نام قاسم هاشمي از ايران آمد كه ارتباطي با رژيم جمهوري اسلامي ‌داشت، گفتند كه شما هيچ مشكلي براي بازگشت به ايران نداريد و مي‌توانيد به ايران برگرديد. آقاي صانعي خيلي مايل بود كه به ايران برگردد. خانهء كوچكي در خيابان رضايي شميران داشت كه خيلي قديمي ‌بود با آينه‌كاري‌ها و خاتم‌كاري‌هاي بسيار زيبا، مي‌خواست اين خانه را پس بگيرد. بالاخره به ايران رفت، دفعهء اول خير، ولي دفعهء دوم كه رفت توانست خانه‌اش را پس بگيرد. اين بار كه رفت با خانمش به تهران رفتند تا مبلمان خانه‌اش را تكميل كند و خانه را دوباره درست كنند. آقاي صانعي در ضمن، متخصّص تابلوهاي موزه هم بود. دفعهء سوم كه به تهران رفت، من در اتريش بودم، يكي از دوستانم از نيس به من تلفن كرد و گفت: براي شما خبر خيلي خيلي بدي دارم: آقاي صانعي و خانم صانعي هر دو را تيرباران كردند! گفتم: چطور؟ همچين چيزي ممكن نيست… بالاخره معلوم شد كه هر دو را در ايران كشته‌اند. [با بغض] من آنقدر به اين دو نفر علاقه داشتم كه نمي‌خواهم بدانم چگونه كشته شدند!

خلاصه در موقع خداحافظي، اعليحضرت از منوچهر صانعي به خاطر زحمات‌شان خيلي تشكّر كردند. بعد اعليحضرت گفتند كه ديگر كسي نيست؟ گفتم: چرا قربان! از جنوب شهر كساني هستند كه آمده‌اند شما را ببينند. فرمودند، بيايند. حدود 10 نفري بودند. وارد كه شدند مثل اينكه وارد خانة كعبه شده بودند. زانو زنان آمدند جلو و پاي اعليحضرت را بوسيدند و گفتند: اعليحضرت، ما هيچي نمي‌خواهيم، ما فقط مي‌خواهيم اگر خيال ترك ايران را داريد، نرويد و در ايران بمانيد. زبان‌شان هم خيلي عاميانه و ساده بود و معلوم بود كه اين سخنان از دل‌شان برمي‌خاست. اعليحضرت هم خيلي تحت تأثير قرار گرفتند و به آقاي صانعي گفتند: آقاي صانعي! اين آقايان بعداً با شما باشند هر كاري داشتند انجام دهيد.

در اين جا اضافه كنم كه سه روز قبل از اين تاريخ تعدادي از نمايندگان مجلس به تشريفات دربار آمدند و از من خواستند كه به عرض برسانم كه اگر اعليحضرت ايران را ترك كنند ما به بختيار رأي نخواهيم داد. به عرض رساندم فرمودند: ما فقط براي سه ماه و براي مذاكرات سياسي و معالجه به خارج مي‌رويم و مراجعت خواهيم كرد. آقايان سجـّادي، الموتي و سيف‌الله افشار هم كه به حضور شاه شرفياب شدند، همين پاسخ را شنيدند.

به هر صورت وقتي اعليحضرت در پاويون سلطنتي بودند تمام سيم‌هاي تلفن را قطع كرده بودند و ما نمي‌توانستيم با مجلس تماس بگيريم كه از نتيجه رأي اعتماد آگاه شويم. بالاخره با وسائلي از طريق گارد سلطنتي ارتباط برقرار شد و يك هليكوپتر به پاركينگ مجلس فرستاديم تا نخست‌وزير و رئيس مجلس را پس از خاتمه رأي اعتماد به پاويون سلطنتي بياورند تا اعليحضرت بتوانند با آن‌ها خداحافظي كنند. بختيار در فرودگاه به داخل هواپيما آمد و اعليحضرت هم به او گفت: شما تمام اختيارات را داريد، من ايران را به شما و شما را به خدا مي‌سپارم… بختيار دست شاه را بوسيد و از هواپيما پائين رفت اعليحضرت در مدّتي كه هواپيما در داخل ايران پرواز مي‌كرد، خلباني را شخصاً عهده‌دار بودند تا مرز عربستان سعودي كه نشانة سلامتي جسمي و روحي اعليحضرت بود.

ـ همراهان شاه بهنگام خروج از ايران چه كساني بودند؟

ـ در رديف جلوي هواپيما، علياحضرت شهبانو، خانم دكتر لوسيا پيرنيا پزشك اعليحضرت و بنده بوديم و در قسمت دوم هواپيما هم آقايان كامبيز آتاباي، سرهنگ يزدان نُويسي، سرهنگ كيومرث جهان‌بيني و امير پورشجاع و محمود الياسي بودند، با چند درجه‌دار گارد از جمله آقاي علي شهبازي و خدمه. مسئلهء سفر به آمريكا آنچنان برنامه‌ريزي شده و مسلّم بود كه حتّي آقاي علي كبيري، آشپز اعليحضرت كه به ديدار فرزندش به آمريكا مي‌رفت، با ما همراه شد!

همانطور كه عرض كردم، اعليحضرت معتقد بودند كه: «سوليوان سوء‌نيـّت دارد و گزارش درستي از اوضاع ايران به كاخ سفيد و مقامات وزارت امور خارجة آمريكا ارائه نمي‌دهد. بنابراين لازم است كه خودم به آمريكا بروم و با كارتر و مقامات وزارت امور خارجة آمريكا ملاقات كنم و به آنها بگويم كه اقدامات شما در بي‌ثبات كردن ايران نه فقط براي ما بلكه براي تمام منطقه فاجعه‌بار خواهد بود».

در زمان كندي هم كه حكومت اعليحضرت مورد انتقاد شديد دموكرات‌هاي آمريكا بود، شاه با سفر به آمريكا و گفتگو با دولتمردان آن كشور، كندي و مشاوران سياسي او را قانع كردند كه مسائل ايران، آنچنان كه برخي از مخالفان (و خصوصاً رهبران كنفدراسيون دانشجويان ايراني) مي‌گويند، نيست. با چنان سابقه‌اي و با اين هدف، سوليوان طي ملاقاتي با اعليحضرت، موافقت دولت آمريكا را براي سفر اعليحضرت اعلام كرد و تأكيد كرد: «هواپيماي اعليحضرت در فرودگاه «آندروز» نزديك واشنگتن، به زمين خواهد نشست و از آنجا با هلي‌كوپتر به منزل دوست نزديك‌تان «والتر آننبرگ» خواهيد رفت…» با اين مقدّمات، اعليحضرت از سفر به آمريكا راضي و خوشحال بودند و به من فرمودند: «در اينصورت، حداكثر 2-3 ماه در سفر خواهيم بود، هدايائي تهيـّه كنيد تا به ميزبان‌هاي خودمان بدهيم».

در تدارك سفر و تهيـّة هدايا بودم كه اعليحضرت به من فرمودند: «كارتر پيشنهاد كرده، بهتر است كه در سر راه آمريكا، دو سه روز هم به اسوان (مصر) برويم و در آنجا با انور سادات و جرالد فورد (رئيس جمهور سابق آمريكا) در بارة قرارداد «كمپ ديويد» ملاقات و مذاكره كنيم…» گفتني است كه در برقراري صلح بين مصر و اسرائيل، اعليحضرت نقش بسيار مؤثّري داشتند و انور سادات در مسافرت‌هاي غيررسمي و محرمانه به ايران (كه غالباً من به استقبال‌شان به فرودگاه مي‌رفتم و ايشان در كاخ خصوصي والاحضرت شهناز در سعدآباد با اعليحضرت ملاقات مي‌كردند) اعليحضرت به آقاي سادات مي‌فرمودند: «مصلحت مصر در اينست كه با اسرائيل صلح كنيد، چون بيشتر خطرات و ضررها، متوجـّه شما و ملّت مصر است و ساير كشورهاي عربي فقط «رجز» مي‌خوانند و دم از جنگ مي‌زنند»… انور سادات هميشه از اين دوستي و حمايت اعليحضرت نسبت به مردم مصر، ابراز امتنان مي‌كردند و مي‌گفتند: «مصر هرگز ياري‌هاي اعليحضرت را در جنگ 1973 فراموش نخواهد كرد». به همين جهت اعليحضرت مسافرت به اسوان براي مذاكره با انور سادات را پذيرفتند.

با اين مقدِمات، اعليحضرت و شهبانو و همراهان به اسوان رفتند و در فرودگاه بين‌المللي «اسوان» از طرف انور سادات و همسرش با تشريفات و احترامات بسيار، مورد استقبال رسمي قرار گرفتند. پس از 3 روز، اعليحضرت به من فرمودند: «مذاكرات ما تمام شده و سادات هم بايد به يك سفر رسمي به سودان بروند، شما با سفير آمريكا در قاهره تماس بگيريد و بپرسيد كه در چه روز و چه ساعتي ما وارد آمريكا مي‌شويم». در لحظه، با سفير آمريكا در قاهره تماس گرفتم و ايشان گفتند: با واشنگتن تماس خواهم گرفت و روز بعد، به من تلفن كرد و گفت: «متأسِفانه مقامات آمريكائي در حال حاضر، مسافرت اعليحضرت را به آمريكا صلاح نمي‌دانند»!

قبل از تلفن سفير آمريكا، باخبر شده بودم كه آقاي اردشير زاهدي را هم احضار كرده‌اند و اين هنگامي بود كه آقاي بختيار نخست‌وزير بودند. وقتي خبر احضار زاهدي را به اعليحضرت دادم، فرمودند: «ميرفندرسكي، بالاخره نيش خودش را زد!»

ـ چرا «نيش»؟ مگر بين آقای زاهدی و ميرفندرسكی اختلافی بود؟

ـ نه! موضوع برمي‌گردد به پرواز يك هواپيماي نظامي شوروي از فراز خاك ايران، موقعي كه اعليحضرت و آقاي زاهدي در سفر بودند. اين مسئله در بحبوحة جنگ اعراب و اسرائيل در سال 1973 بود. اين هواپيما با اجازة آقاي ميرفندرسكي (قائم مقام وزير امور خارجه) از فضاي هوائي ايران گذشته بود. آقاي ميرفندرسكي ديپلمات برجسته‌ و سفير سابق ايران در مسكو بودند. بهر حال اين موضوع خيلي خيلي باعث عصبانيـّت اعليحضرت شد بطوري كه آقاي ميرفندرسكي كنار گذاشته شد.

بدين ترتيب: با يك فريب بزرگ، اعليحضرت را از ايران خارج كردند و بعد، مانع سفر اعليحضرت به آمريكا شدند. با بيم و نگراني، وقتي پيام سفير آمريكا در قاهره را به عرض اعليحضرت رساندم، با ناراحتي و حيرت فرمودند: «اين‌ها با پدر من هم همين كار را كردند. پدرم مايل بود كه در هند و نزديك ايران باشد و اين وعده را هم داده بودند، ولي در بمبئي انگليسي‌ها اجازه ندادند كه پدرم حتّي از كشتي پياده شود و از آنجا، او را به جزيرة موريس بردند… من اشتباه كردم كه به اين‌ها اعتماد كردم و به اسوان آمدم!»

بعد به اردشير زاهدي تلفن شد و او خيلي سريع با مراكش تماس گرفته بود و پادشاه مراكش، وزير دربار خودش را به اسوان فرستاد و اعليحضرت را دعوت كرد كه به مراكش بروند.

در آن شرايط آشفته و عصبي، خودمان را در برابر يك توطئه يا فريب بزرگ مي‌ديديم و واقعاً نمي‌دانستيم كه چه كنيم؟ هيچيك از دولتمردان آمريكا ديگر به تلفن‌هايم پاسخي نمي‌دادند. ما با مختصري لباس و وسايل سفر كوتاه از ايران آمده بوديم و هيچ آمادگي براي تحمِل اين شرايط ناگهاني و نامنتظره را نداشتيم.

طرز صحبت كردن اعليحضرت هم حتّي عوض شده بود و ديگر وقار پادشاهي را نداشتند.

ـ در تدارك سفر به آمريكا بعد از ملاقات سوليوان با شاه و دادن برنامهء دقيق سفر، آيا خودتان هيچ حسّی نداشتيد كه اين سفر ممكن است سفر ِ آخرتان باشد؟

ـ الان اگر بخواهم كوتاه جواب بدهم، نه! اصلاً! من خيال مي‌كردم كه حْكماً و حتماً برمي‌گرديم. مي‌رويم و برمي‌گرديم. شايد براي اينكه من در تمامت روز در تشريفات بودم و تظاهرات و شلوغي‌ها را فقط از طريق راديو ـ تلويزيون مي‌ديدم و مي‌شنيدم، به همين جهت تصميم اعليحضرت براي سفر به آمريكا و مذاكره با كارتر را بسيار پسنديدم… من معتقد بودم كه ريشة اين تحريكات، از خارج است. اين، مسئلة «بی‌بی‌سی» است. اين، مسئلة مسئولان دفتر ايران در وزارت امور خارجة آمريكاست، بنابراين، اعليحضرت بهتر ديدند كه خودشان بروند و اين قضيـّه را حل كنند و من فكر مي‌كردم كه چون حرف‌هاي اعليحضرت منطقي است و انقلابي كه مي‌خواست توازن خاورميانه را بهم بريزد، با رفتن شاه به آمريكا راه حلي پيدا مي‌شود تا نه تنها ما، بلكه حتّي خود غربي‌ها هم از اين آش زهرآلودي كه داشتند مي‌پختند، صرف‌نظر كنند. اگر من حتّي يك ثانيه فكر مي‌كردم كه مي‌رويم و برنمي‌گرديم، من اينجوري كه خانه و زندگي و آثار عتيقه و ملك و املاكم را ول نمي‌كردم. من فقط با يك چمدان بيرون آمدم، فقط با يك چمدان. روز 14 ژانويه 1979، يعني دو روز قبل از اينكه با اعليحضرت بيرون بيائيم، به زنم گفتم: خانم! من كه برمي‌گردم، شما اگر الآن اسباب و اثاثيه را جمع كنيد، من از اين مستخدمين خجالت مي‌كشم كه خواهند گفت: «آقا دارد فرار مي‌كند!» من مي‌روم و برمي‌گردم…

مي‌خواهم بگويم كه اگر من نمي‌خواستم خانواده‌ام برود، براي اين بود كه مطمئن بودم كه برمي‌گرديم چون نظر اعليحضرت اين بود كه پس از 2-3 ماه برمي‌گرديم… من و اردشير زاهدي چندين بار به اعليحضرت گفتيم: اعليحضرت! بهتر نيست كه شما ايران را ترك نكنيد؟ اعليحضرت گفتند: «من بايد بروم و با آمريكائي‌ها صحبت كنم تا حداقل براي ثبت در تاريخ هم كه شده، آيندگان بدانند كه من تا آخرين لحظه مي‌خواستم اين مملكت را نجات دهم.»

به طوري كه قبلاً عرض كردم: چند روز قبل از عزيمت اعليحضرت از ايران، من به اعليحضرت پيشنهاد كرده بودم كه پيامي به ملّت ايران بفرستند و به كارها و خدمات گذشته اشاره كنند. اعليحضرت فرمودند: «اين گفته‌ها مربوط به كسی است كه بخواهد براي هميشه از كشور برود و با ملّت خود خداحافظی كند، در حاليكه ما به زودي برمي‌گرديم. مگر هر بار كه براي استراحت به خارج مي‌رفتيم، برای ملّت پيام مي‌فرستاديم؟!» نكتة ديگر اينكه اعليحضرت ـ برخلاف سنّت معمول سفرهايش ـ تا آخرين لحظه از امضاء انتقال فرماندهي كلّ ارتش به قره‌باغي خودداري كرده بودند، فقط در فرودگاه بود كه به تقاضاي مكـّرر قره‌باغي، آن را امضاء كرده بود!

ـ ولي چرا اينهمه شتاب در رفتن؟ چرا روز 16 ژانويه و نه مثلاً در 20 ژانويه؟ هواپيمای شاه كه در اختيار اعليحضرت بود، سوليوان می‌گويد كه: «هی به ساعتم نگاه می‌كردم تا شاه هرچه زودتر ايران را ترك كند!»

ـ سئوال خيلي خوبي است! اولاً: سخن سوليوان، بسيار مهمل و دروغ است! ثانياً: به علّت اعتصابات من هرچه سعي كردم كه با مصر تماس بگيرم ممكن نشد. ما قرار بود اول به اسوان برويم، چون كارتر از اعليحضرت خواهش كرده بود كه در سر راه آمريكا، اين جمله را مخصوصاً تكرار مي‌كنم، سر راه آمريكا براي اينكه نگفت راست بيائيد به آمريكا، كارتر گفت: در سر راه آمدن به آمريكا، يعني سفر آمريكا هم در برنامه هست، يعني اينكه شما اول برويد اسوان و ببينيد مذاكرات صلح اعراب و اسرائيل در چه حالي‌ست؟ و در آنجا با جرالد فورد (رئيس جمهور آمريكا بعد از نيكسون) و آقاي سادات مذاكرات مربوط به صلح «كمپ ديويد» را دنبال كنيد… بطوري كه عرض كردم اين مذاكرات «كمپ ديويد» از موقعي بوجود آمد كه سادات اسرائيل را به رسميـّت شناخته بود. در موقعي كه من در تشريفات بودم، سادات چندين بار به تهران آمد، البتّه نه به صورت دعوت رسمي، بلكه خيلي خصوصي و محرمانه كه بنده به استقبال ايشان مي‌رفتم و يكراست به كاخ والاحضرت شهناز در سعدآباد مي‌رفتيم. اگر واقعاً كمك ايران نبود با 1 ميليارد و 700 ميليون دلار، كانال سوئز اصلاً باز نمي‌شد، براي اينكه كانال سوئز دوباره باز شود، مي‌بايستي كشتي‌هاي شكسته و بمباران شده را از آنجا بيرون مي‌كشيدند و بعد وليعهد ما (شاهزاده رضا پهلوي) به آنجا رفت و در مراسم افتتاح كانال سوئز شركت كرد. اين كمك‌ها و محبـّت‌هاي ايران به مصر بود. آقاي سادات هم ـ البتّه ـ خيلي قدرشناس بودند…

با اين سابقه، آقاي كارتر از اعليحضرت خواسته بود كه به اسوان بروند و مذاكرات بين مصر و اسرائيل را دنبال كنند…امّاالآن كه جريان گذشته و تمام شده، بنده مي‌بينم اين فقط يك دام و فريب بزرگ بود. به غير از اينكه يك كسي را بخواهند بكَشند به جائي كه بعداً در جاي ديگر راهش ندهند!اين نقشهء آقاي كارتر و شركاي او بود كه چطور اعليحضرت را از ايران بيرون بكشند و بعد، خميني را به ايران بفرستند.اين بهترين راه بود…

ـ با توجـّه به شرايط داخلی و بين‌المللی،شما فكر می‌كرديد كه سفر شاه به آمريكا باعث آرامش و ثبات داخلی می‌شد؟

ـ شلوغی‌های ايران، بيشتر منشاء خارجي داشت. از خمينی در آن زمان، اصلاً خبري نبود و حتّی در سال‌ 1355 او خواستار بازگشت محترمانه به ايران و رفتن بي‌سر و صدا به قم شده بود. از اين رو، ما فكر می‌كرديم كه سفر اعليحضرت به آمريكا باعث قانع كردن مقامات آمريكائي شود هر چند از مدّتي پيش، خصوصاً پس از سفر شاه به آمريكا در زمان كارتر و آن «افتضاح مهمان‌نوازانه!» حس مي‌كرديم كه غربي‌ها، ديگر اعليحضرت را نمي‌خواهند. در واقع، استقلال‌طلبي‌هاي اعليحضرت و غرور و بلندپروازی های ملّي‌شان، خوشآيند كشورهاي اروپائی و آمريكا نبود! از اين رو، مأموريـّت اعليحضرت در سفر به آمريكا واقعاً «مأموريـّت برای وطنم» بود، يك مأموريـّت جنگی كه چه بسا ممكن بود كه موفقيـّتی در آن نباشد!

 


 
 
   
  Copyright © 2007 by DirecConnect All rights reserved. DirecConnect